دوست من!
دوست من!انچه می نمایم،نیستم.انچه هست،لباسی است که بر تن میکنم،لباسی که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو و تو را از کوتاهی و اهمال من محافظت کند.
دوست من!ان من دیگرم،در خانه ای از سکوت زندگی میکند،و برای همیشه همان جا باقی خواهد ماند،غیر قابل درک و دست نیافتنی.
نه میخواهم انچه میگویم باور کنی و نه به انچه انجام میدهم اعتماد،که کلمات من چیزی نیست جز افکار تو در صدا،و رفتار من چیزی نیست،جز ارزو های تو در عمل.
وقتی میگویی:باد از جانب غرب می وزد،میگویم:اری از سوی غرب می وزد،زیرا نمیخواهم که بدانی فکر من به باد نیست
که به دریاست.تو نمیتوانی اندیشه ی دریایی ام را بفهمی و من نیز نمیخواهم ان را دریابی.من در ان دریا تنها خواهم ماند.
دوست من!وقتی تو با روز هستی من با شب هستم،و حتی ان هنگام نیز از صلاه ظهر سخن میگویم که بر فراز تپه ها میرقصد.
از سایه ی ارغوانی می گویم که تمامی دره را فرا گرفته است.تو اواز های شبانه ی مرا نمیشنوی و بال های پرواز مرا در برابر
ستارگان نمی بینی،و من نیز لحظه ای نمیخواهم تو انها را بشنوی و یا ببینی.من با شب تنها خواهم بود.
تو حقیقت،زیبایی و راستی را دوست داری و من به خاطر توست که میگویم دوست داشتن اینها خوب و پسندیده است.اما در دل به این دوست داشتن تو میخندم.ولی نمیخواهم تو خنده ام را ببینی.من در خندیدن تنها خواهم بود.
دوست من!تو خوب،هوشیار و فرزانه ای.نه!تو کاملی من نیز گویی عاقلانه و هوشیارانه با تو سخن میگویم.و اکنون من دیوانه
هستم،اما دیوانگی ام را می پوشانم.من در دیوانگی تنها خواهم بود.
دوست من!تو دوست من نیستی،اما چگونه میتوانم این را به تو بفهمانم؟راه من راه تو نیست،اما باز با هم قدم میزنیم،دست در دست یکدیگر.
جبران خلیل جبران،این اسطوره ی عشق و احساس و این نابغه ی اندیشه و گرفتار،ان گاه که در سرزمین واژگان گام برداردتو را
انچنان به ماورای کلام می بردکه گویی خورشید میبینی و زیبایی.و در ان حال نیز تو را با انگشتی بر لب در دریای سوزان تفکر
تنها می گذارد.