یغما گلرویی
التماست نمیکنم!
هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن!
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود،
ساعتی پیش این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره ای از ابر بارانی نگاهم کافی ست،
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی!
اما!
تو را به جان نفس های نرم کبوتران بیا و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه میشود یکبار بی پوشش پرده ی باران نگاهت کنم؟
هان؟
چه می شود؟
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:49 توسط sara
|